رهاییی



امروز رفتم پست گفتم یه بسته برای من نرسیده . گفت رسیده  دیروز باهاتون تماس گرفتیم . منم گفتم بله دیروز حالم خوب نبود نتونستم بیام امدم خونه بسته رو گذاشته بودم تو کیفم بروی خودم نیوردم همش همش انتظار تسبیح داشتم 

رفتم توی اتاق بسته باز کردم اینقدر محکم بود دوساعت داشتم بازش میکردم دیدم یه جعبه است فک کردم تسبیح تو جعبه است . خخ درش رو باز کردم دیدم یه قاب خیلی خیلی خوشکله !!! پ تسبیح چی بود . دوباره رفتم ادرس پست نگاه کردم ببین اصلا مال من بود !! ادرس قم بود خیلی تعجب کردم چه بسته ای ولی اینقدر خوشحال شده بودم و اینقدر سورپرایز شده بودم که حد نداشت تا حالا هیچ هدیه ای اینقدر منو خوشحال نکرده بود . کلا حالمو عوض کرد وقتی دست بهش میگیرم براموعیر قابل تصوره  من یه قاب خیلی خوشکل از فرش حرم امام رضا دارم . 

دوست ندارم از خودم جداش کنم بس که دوسش دارم !!! 

خیلی خیلی زیاد ممنون 


امروز خوابتو دیدم خیلی خیلی طولانی  

مدت ها گذشته بود که خوابتو ندیده بودم !!!

نمیدونم خواب دیدن برای رفع دلتنگیه یا برای بیش تر دلتنگ شدن . 

ولی در هر صورت تو خواب دیدنت هم برام قشنگه کاش طولانی تر بود و یا کاش بیدار نمیشدم .

 


ادم وقتی به مشکلات و تنهایی های زندگی میخوره تازه میفهمه . کاش بود کاش بود لااقل دلخوشی تنهاییم بود ! 

توی این دوره اگه فقط فقط یه نفر رو داشته باشی که باهاش راحت باشی  و دوسستش داشته باشی تو خوشبخت ترین ادم روی زمینی.

 و چقدر بده بقیه حرفت رو نفهمهه و چقدر بده به اعتقاداتت بخندن . 


سلام .

چند روزه تو فکر بودم برم کرمان برای مراسم . ولی ماشینمون خراب بود و اینکه به شدت سرما خورده بودم . دیروز اعلام کردن که اتوبوس گذاشتن برای کرمان . باخودم کلنجار میرفتم که برم یا نرم . بدجور سرما خوردم و گارم توی کوهه گفتم برم بدتر میشم شاید حالم بد بشه نرم چجودی با خودم کنار بیام اخه . 

دیشب مدام از خواب میپردم که همه رفتن و من جاموندم . و صبح پاشدم و حسابی لباس پوشیدم و راهی شدم رفیتم که کلی کلی منتظر شدیم تا بلخره یدونه اتوبوس خط واحد امد .‌ همه بزور خودشون جا دادن با خط واحد رفتیم کرمان!!!! اونقدر خط واحد سرد سرد بود احساس میکردم تمام استخون های بدنم دارن یخ میزنن . بلخره رفتیم رفتیم تا رسیدم نزدیکای میدون ازادی . اتوبوس وایساد تا پیاده بشیم . مکثی کردو دوباره حرکت کرد . ما رو از کمربندی برد به سمت گار . و یک ساعتی پیاده رفتیم تا به گار رسیدیم  شلوغ بود ولی اونقدر که طاقت فرسا باشه نه !! هنوز نزدیکای ساعت ۱۰ بود . دور قسمت قبر شهدا رو فنس کشیده بودن هیچ دیدی نداشت ما و بقیه ملت  روی کوه و اطراف و جنگل قائم و پراکنده بودیم و مراسم و مداحی رو گوش میدادیم . نماز خوندیم و گفتیم برگردیم عقب و با کاروان همراه بشیم . باز برگشتیم عقب جمعیت شلوغ شلوغ تر میشد تمام اطراف و خیابون ها و گار پر پر ادم بود و تعداد خیلی خیلی زیادی هم هر لحظه اضافه تر میشد تمام وکمال یاداور اربعین و شلوغیاش بود اگر کمی حواست جمع نمیکردی وسط سیل اقایون میموندی . و ما داشتیم برمیگشتیم عقب در طلب رسیدن به کاروان و ماشینی حاج قاسم توش بود ولی تقریبا هیشکی خبری از حاج قاسم نداشت همه میگفتن تا میدون مشتاق بوده ماشین بعد دیگه کسی ندیده بود ماشین رو یسری میگفتن رفتن تو گار یسری میگفتن عقبه یسری میگفتن داخل هلیکوپتره یسری میگفتن یواشکی با بردنش خلاصه همه خسته و متعحب بود نمیدونستیم باید چیکار کنیم بمونیم یا بریم . جمعیت هر لحظه بیش تر میشد یدفعه سیل جمعیت برگشت به سمت ما و بین همه موندیم با بدبختی خودمون رو کنار کشیدیم . مراسم رو تعطیل کرده بودن بخاطر شلوغی ‌ ما از کشته ها خبر نداشتیم . هیچ گوشی انتن نمیداد ما باز برگشتیم گار هر چی میگفتن مراسم دفن امروز نمیگیریم ما باور نمیکردیم نمیدونستیم یه عالمه فوت کردن !!! نشستیم نشستیم .جمعیت کم تر کم تر شد دیگه داشت خیلی دیر میشد .از بقیه هیچ خبری نداشتیم ‌. پاشیدم که برگردیم . تو راه با حاج قاسم حرف میزدم . مسیر برگشت اونقدد طولانی بود ‌ اونقدر راه رفتیم تا بلخره رسیدیم به اتوبوس  . توی اتوبوس حالم بشدت بد بود . هیچ چاره ای هم نداشتم خلاصه حالت تهوع کار دستم داد!!!! ولی هر چی گذشت حالم امد سرجاش . و بلخره رسیدیم . ولی اونقدر اونقدر غصه دار ادم هایی که فوت کردن هستم . بندگان خدا با چه عشقی امده بودن از بندرعباس و شیراز . بم 

.کلی شهرهای مختلف ‌ خدا به خونوادهاشون صبر بده .

و سردار عزیزم باور نبودنت سخته هنوز ‌ و تو واقعا سردار دلهای ما بودی و هستی!!!


امشب حالم بده بدجور بی خوابی زده به سرم . ساعت نزدیک ۲ نصف شبه !!

از ساعت ۱۰ میخوام بخوابم ولی خواب نمیرم .

امشب رفتیم هیات ینی اگه نمیرفتیم یه طورم میشد دیگه!! 

پارسال فاطمیه هر موقع میرفتم هیات اسمم رو میگفت یادت میوفتادم ولی خیلی گریه میکردم ازت ناراحت بودم خیلی خیلی زیاد ‌ هیج وقت فکر نمیکردم بتونم ببخشمت . 

ولی امسال ارومم انگار واقعی بخشیدم دیگه . نمی دونم شاید هیچ وقت حقی برای بخشیدن یا نبخشیدن نداشتم ولی هر چی بود تموم شد دیگه . امشب تو مراسم‌ در مورد مادر حرف میزد یاد حرفات و دل تنگیات برای مادرت افتادم . خدا کمکت کنه .

و دیگه اینکه بعد مراسم امدیم خونه خواب نمیرفتم امدم فیلم ببینم خواب برم بدتر شدم بیش تر بیخواب !!!

رفتم فیلم مانکن رو ببینم چند بار میخواستم قبل ببینمش ولی میدونستم اذیت میشم یه تیکه هایی ازش رو تو ایستاگرام دیده بودم میدونستم جریانش چیه برای همین از دیدنش فرار میکردم . امشب زد به سرم یه خورده ازش دیدم . دلم هوایی شد . یاد قبلنا اقتادم . یاد روزهای خوب . حیف که فقط الان فقط فقط یه خاطره هستن . یا خاطره ای شاید دیگه الان اسمش خاطره قشنگ نیس ! خاطره تلخه . خاطره جدایی . ولی بیخیال دیگه منم امشب زده به سرم ! 

#خاطره 

#دلتنگی 

#طعم_تلخ

حرفای منو زیاد جدی نگیر بچسب به زندگیت . من هرچند وقت یبار میزنه به سرم !!!


امشب حال و هوام گرفته بود رفتم سینما . 

اینقدر این روزا خبر بد شنیدیم مثل افسرده ها شدیم . 

رفتیم فیلم ان ۲۳ نفر رو دیدیم فک میکردم فیلمش ناراحت کننده باشه ولی خیلی فیلم خوشمزه ای بود خندیدم . ولی خیلی خلاصه بود یه همچین فیلمی باید کامل تر و محتواش بهتر و بیش تر می بود . 

ولی در کل فیلم قشنگی بود . یه روز برید ببینید قشنگه . 

امشب هوا اینجا خیلی سرد شده هوا مث موقع های برفی شده اسمون سفید میزنه !! حالا معلوم نیست بباره یا تا فردا پشیمون بشه

و فردا باید بعد ۱۰ روزی برم مدرسه . خخخ بد عادت شدیم . حسش نیس ولی دیگه چاره ای نیس خخ خوردن خوابیدن تموم ! دوباره از فردا صدای بچه ها تو سرمه !! 

فرداشب هیات کربلا مراسم داره دلم بدجور هوای هیات کرده . خدا کنه فردا جور بشه بریم . 

دیگه اینکه این روزا دعام کن حالم بدجور قاطی پاطیه!

منم بیادت هستم فقط مشکلش اینجاست دعام بالا نمیره!!! 

خدا کند که‌ کسی تحبس دعا نشود !!!


این روزها انگار تمام زندگی ها با طمع غم و غصه همراهه . و انگار این مسئله خیلی طبیعیه . میخوام نق نزنم ولی مینویسم بدونی که همه جا همینه وضعیتش . 

من این روزها بدترین روزهای زندگیم رو پشت سر میزارم . نمیدونم شاید ناشکری میکنم و شاید الان خیلی هم خوبه و اینده قراره کلی بدتر بشه شایدم بهتر . ولی امیدوارم بهتر باشه . البته بازم بستگی به نگاه ما داره دیگه . چون کلهم راضی نیستیم دیگه مشکلات قبلی انگار با توان و نیرو چند برابر برگشتن . طوری که انگار سرم میخواد بترکه وقتی بهشون فکر میکنم و ترجیح میدم خودمو بزنم به بیخیالی . بدرک هر چی میخواد بشه . 

قضیه ازدواجم کنسل شد . نمیدونم اتفاق خوبیه یا بدی ولی خیلی برام دیگه اهمیتی نداره هر چی قرار باشه بشه پیش میاد دیگه 

. حالا ایقد من غصه خوردم کجای دنیا رو گرفت. 

قبلنا باهاش چند باری حرف زده بودم یه چیزایی میگفت فک میکردم داره شوخی میکنه یا سربه سرم میزاره . اصلا میدونی من کلهم فک میکنم ادمایی که دانشگاه های خوب درس میخونن یجوری هستن . بار اولی باهم حرف زدیم  فک کردم چقدر باهم تفاهم داریم . چون من هر چی گفتم گفت بله همیمطوره! 

راضی بودم به خودشم گفتم من راضیم . از همه نظر اوکی بود دیگه . 

درباره دانشگاه تهران خیلی حرف زد جوش و اینده  

و گفت تصمیم داره اینده بره خارج از کشور  من خیال خودم گفتم خوب مگه چیه دیگه میره درسش تموم شد برمیگرده و. 

ولی هر بار باهم حرف زدیم‌من اشفته تر شدم که چه اتفاقایی داره میوفته که من گیج میزنم . 

دفعه های بعد درباره اسلام باهم حرف زدیم . گویا خیلی هم براش نبود یکم پوشیده گفت خیلی اعتقادی ندارم  . من هنوزم فک میکردم قضیه جدی نیس و فقط سری بعضی چیزا اعتراض داره . دفعه های بعد میگفت اسلام خیلی خرافات داره . اصلا چیزای ماورایی زیاد داره !! من فقط نگاه میکردم چی داره میگه . و این دفعه بهم میگفت حاج قاسم یه ادم نظامی بود گشته شد اینا خیلی بزرگ میکنن . این ا فلانن چنانن . من گفتم منظورت از ا ینی رهبره! گفت کلی میگم دیگه . گفتم من رهبر رو دوست دارم . چیزی نگفت گفتم امام رو هم خیلی دوست دارم به مسخره گفت اونام تو رو دوس دارن من کلهم به حرفاش خیلی فک کردم . ینی کلهم از لحظه از تو سرم رد میشن . وقتی دعا میخونم بعد نماز یاد زیارت عاشورا میخونم میگه دعا یه چیز ماوراییی برای ارامش ذهنه!!! منو دهنم باز میمونه از حرفاش . یه جوری حرف میزنه انگار من از کوه امدم و افکار دمده شده . اولش اینجوری نبود بروز نمیداد . ولی الان خیلی راحت میگه . فک میکنه چون بهترین دانشگاه درس میخونه و مدرک بالایی داره من گیج و منگم . راستش من هیچ وقت جواب حرفاش رو ندادم همیشه یا گوش کردم با سکوت کردم بخاطر همین تمام این مدت به خونوادم گفتم یه خورده صبر کنید گفتن میخوان رسمی بشه گفتم نه صبر کنید یه خورده . قرار بود عید رسمی بشه ولی هر چی فک میکنم با اینکه شرایطش خوبه درس خوندس وضع مالی خوبی داره ولی ما باهم جور در نمیاییم  و این از اون موقع هایی که باید بگم چی فکر میکردم چی شد. راستش موضع بی طرفی گرفتم اصلا نمیدونم کار خوب چیه کار بد چیه . من احساس میکنم ما از دوتا فضای فکری متفاوت هستیم نمیگم کی خوبه کی بده ولی میدونم ما باهم فرق داریم واقعی فرق داریم . من میدونم اون اینده ادم موفق و خوبی میشه ولی میدونم کنار من خوشبخت نمیشه . من البته من !! فقط این  وسط باید بگم خدایا من تحملم ته کشیده . سر همه مسائل ‌. میدونم خیلی نق میزنم خیلی صبرم کمه!! ولی کمکم کن !! این مسئله ازدواج مثل پتک تو سرمه فشار رومه!!! خوشبحال بعضی ها چقدر راحت ازدواج میکنن !!! چقدر خوشن!!!  من همه رو دیونه کردم خودمم دیونه کردم اخرم هیچی به هیچی!! 


سلام 

مبارکه اقا !

محمد عیسی چه اسم قشنگیه !!  

خخ دیگه داشت حرصم در میومد ! خخ سایتون سنگین شده نمیاین نمیرید

خخ خودت منو لجباز میکنی دیگه ! 

اخ که نمیدونی چقدر دلم برات شده بود ! 

برف امد خیلی خوب بود قشنگ بود لذت بخش بود ولی من ایقه اون روز ناراحت بودم که حد نداشت بخاطر سپاه و بخاطر هواپیما !! اصلا برف امدن بهم نجسبید  

دیگه ایقه شبش رفتیم هیات خیلی خوب بود . بیادت بودم 

و اینکه بازم مدرسه ها تعطیل شد و بازم من تعطیلم این روزا روزای استراحت منه . 

یکم درس میخونم یه ذره از یکم بیش تر میخوام امتحان ارشد  بدم بعد قبولی ازمون استخدامی یه خورده اعتماد بنفسم رفته بالا هعی به خودم میگم چرا نتونی .خخخخ حالا تو بخند بعد امتحان به من

خخ شبا مانکن نگاه میکنم دلم هواتو میکنه . دله دیگه زبون نفهمه!!!  

و اینکه حال داشتی بیش تر بنویس . نوشتنت انرژی منفی ها رو ازم دور میکنه .

امیدوارم روزای خوب برامون برسه . روزایی که شاد باشین . خوشحال باشین خیلی زود زود

یادت باشه . دارم زیاد

راستی شیرینی محمد عیسی یادت نره

 


سلام 

امروز موقع نماز مغرب و عشا سر جانماز نشسته بودم هعی نق میزدم به خدا کلی حرف زدیم . منم کلی گلیه و شکایت کردم ازش بعد نماز داشتم درس میخوندم یکی از همکلاسی های دوران راهنماییم بهم پیاام داد ‌‌‌.‌‌ این همکلاسیم از اول راهنمایی تا پیش داتشگاهیی باهاش همکلاس بودم و تمام این سالها شاگرد اول بود بعدم مهندسی کامپوتر قبول شد دیگه خبری ازش نداشتم تا پنج شیش ماه پیش که همه همکلاسیام دور هم جمع شدیم از اون موقع دیکه شمارشو داشتم گه گاهی بهم پیام احوال پرسی میداد منم خیلی حال حوصله محفل نداشتم دیر به دیر جواب میدا امشب داشتم درس میخوندم پیام داد جواب دادم گفت زهرا برام دعا کن چند روز دیکه ازمون لستخدامی شرکت مسه .‌‌ من خندم گرفت گفتم مگه من امام زاده ام 

گفت زهرا اوضاع زندگیم داغونه تعجب کردم گفتم چته گفت دارم از شوهرم جدا میشم ایقه تعجب کردم فک کردم داره سربه سرم میزاره گفت خدایی راست میگی گفتم اخه چرا گفت شوهرم معتاده !!! من اصلا موندم گفتم معتاد . گفت اره شیشه میکشه . من اصلا باورم نمیشد ایقه حرف زد گفت یه ساله ازدواج کردیم تمام یه ساله خون دل خوردم تمام یسال گریه کردم . گفتم بچه که نداری  گفت نه اصلا تمام یسال ما رابطه ای نداشتیم مث خواهر وبردار . مصرف شیشه همه چیزو ازمون گرفت . حالا من یبار شوهرشو دیده بودم پسره تمل وسفید و خوشکلی بود اصلا باورم نمیشد که این معتاد باشه . گفت دارم جدا میشم . داغون بود بهش گفتم هر ادمی تو زندگیش اشتباه میکنه تو نباید خودتو نابود کنی بخاطر کاری که شده تت کلی فرصت داری کلی میتونی درس بخونی پیشرفت کنی زندکی کنی . از حرف مردم نترس . مردم در هر صورت حرف میزنن . میگفت دعا کن بمیرم .‌ حرفاش خیلی خیلی برام سخت بود ینی داغونم کرد میگفت الانم دارم گریه میکنم .‌‌‌‌‌. خیلی براش ناراحت شدم کاش ادم ابرویی پیش خدا داشت !!! دیگه خلاصه اینکه خدا کمکش کنه

خدا همه مون رو کمک کنه


سلام

امشب باز چهارشنبه بود من رفتم مراسم ‌

مراسمش راستش مداح خیلی معروف یا سخنران معروفی نداره و یا اینکه خیلی منظم باشه ‌ ولی من خیلی مراسمش رو دوست دارم بوی امام رضا میده .

راستش این روزا برات دعا میکنم ولی دیگه براورده شدنش با خداست ‌ 

 راستش من خیلی فرق کردم از نظر اعتقادی دیکه اون زهرای قبل نیستم خیلی اوضام بد شده . دیکه مثل قبل نیستم ‌ یادمه قبل بهم میگفتی صورتت معصوم ولی الان نه دیگه خودمم میفهمم احوالاتم مث قبل نی ‌ .

مامانم چند روزه مریضه ناراحتم براش . برا تو هم ناراحتم که غصه میخوری . 

امروز نمره های ترم بچه ها رو دادم ایقد اینا بانمک ان . هعی خانم خانم تو رو خدا نمره اضافه کنید . خانم یه خونواده از هم میپاشه ‌ حالا خانم چی میشه مگه .

راستش این احوالات برام خنده داره . من کجا و معلمی کجا . خیلی شاگردام هیکلاشون ازم بزرگ تره اصلا کنارشون معلوم نمیشه من معلومم . 

یه روز بچه ها به اصرار برام بستنی خریدن . زنگ تفریح داخل کلاس خوردیم بچه های کلاس دیگه رفته بودن به معاون گفته بودن چرا این دختره فرم مدرسه رو نمی پوشه ما باید بپوشیم . معاون میخندید برام تعریف میکرد‌ یه وقتایی با بچه ها روی حیاط میشینم . کنارشون بهم خوش میکذره انگار دوستام هستن ‌خخ اونام راحتن دیگه ولی باحاله . باورت نمیشه اتکار سر تا پای رفتارت رو زیر نظر دارن حرفات و لحنت . و اعتقاداتت همه چیز . ریز به ریز میبینن و زیر نظر دارن .

خخخ میخواستم چی بنویسم به کجا رسید

 همیشه به بچه ها میگم ادم کلی راه جلوش هست نباید گیر بده حتما باید اون اتفاق خاص بیوفته . میگم تلاش کنید واقعی واقعی اکه نشد برید سراغ یه راه دیگه اینکه بشینید و غصه بخورید فقط دارید وقتتون رو تلف میکنید . نمیدونم حرفامو میفهمن یا نه .ولی گوش میدن حسابی!!!

و اینکه منتظرم جمعه بشه بشه اقا بیاد حرف بزنن ببینم جی میگن بابت اتفاق های ایران . 

دیشب هزار بار امدم پیامت بدم دوباره پشیمون شدم  ترسیدم مزاحمت باشم ‌ البته کار خوبیم نیس دیگه . ولی در کل بیادتم  بفکرتم . تو لحظه هام هستی ‌. ان شالله نبینم غصه بخوری . 

خوب نیس بگم ولی میگم ❤❤❤دوستت دارم 


سلام 

به خدا این دفعه لجبازی نمیکنم !!!

نمیدونم چی بنویسم اخه . روزها تکراری شدن صب میرم مدرسه . بعدم میخوابم بعدم درس میخونم دوباره صب روز بعد .همین تکرار میشه!!

دیشب اینجا بارون امد . خیلی قشنگ خیلی تند خیلی با دونه های بزرگ . صبح زود ایقد هوا خوب بود که حد نداشت . همین جور بارون امد که رفتیم مدرسه . 

دیگه بارون قطع شد . وسط کلاس دیدیم داره برف میاد.‌ ایقد خوشکل بود که حد نداشت . دونه های برف خیلی خیلی بزرگ و ایقد باحال بود راستش تا حالا هیش وقت اینقدر برف به این قشنگی رو ندیده بودم . ولی یه ساعت بعدش قطع شد و افتاب شد

و اینکه امشب دل درد گرفتم  حالت تهوع گرفتم خواب نمیرم . خواب میرم ولی میپرم هعی از خواب . فردا صبح هم باید برم مرکز مشاوره . اونجا درمورد رشته معماری با بچه ها حرف بزنم . 

احتمالا کلش خواب باشم سرکلاس . 

و خبر بعدی اینکه هفته دیگه احتمالا بیام قم . یکی دو روزی و شاید یه سری بیام بازار تهران شایدم نیومدم فعلا در حد حرفه !! 

و اینکه قوی باش روای سخت میگذره . بعدم خوشبحالت تهران چقدر برف امده بود دلم حسابی سوخت . 

مراقب خودت باش . حواست به خودت باشه . ادم یبار زندگی میکنه . یبارم باید روی زندگی رو کم کنه

شبت بخیر ❤


سلام علیکم ‌.

امروز پنج است انگار . و من تعطیلم

از صب خونه یکم درس خوندم . اصلا تمرکز ندارم که ندارم .

فقط فقط انگار کتاب جلوم بازه . دوست ندارم اینجوری باشه .ولی چاره ای  نیست .یکم این سردرگمی ها باید بگذره . تقریبا ذهنم ایقه درگیر یه مسائلیه که کلهم تو فکر و خیال خودم میگذرم . دلم میخواست یه جایی بود میرفتم هیات یکم حال و احوالاتم بیاد سرجاش .

تو هم که انگار بدجوری احوالاتت بهم ریخته است خدا کمکت کنه این روزا برات بگذره و روزای خوب وخوش برسه ‌. 

امروز اینجا بارون امد . ارووم ارووم . نم نم ولی خیلی خیلی قشنگ بود . هوا سرده ولی خوبه تازگیا دارم عاشق زمستون میشم . اندر تغییرات منه دیگه . 

دیگه اینکه دعا کن برام از اشفته حالی در بیام منم دعات میکنم زیاد ان شالله خدا همرات باشه تمام لحظه ها


سلام 

امشب خیلی دلم برات تنگ شده . 

دوست داشتم بیاد دیونه بازی های قدیم زنگ میزدم بهت ساعت ها باهم حرف میزدیم . 

انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده انگار نه انگار دوسالی دیگه از هم دور شدیم انگار نه انگار عوض شدیم و راهمون از هم دور تر . 

و انگار نه انگار که ادم دیگه ای تو زندگیمون باشه . 

تو بگی زهرا .‌من تو دلم ذوق کنم بگم جونم بگو . تو هم بکی هیچی . 

خخ یادش بخیر زنگ میزدی چیپس میخوردی حرص منو در میوردی . البته تو یه خورده بی معرفت بودی من یه خورده عاشق تر و ساده تر! 

یاد شبایی دعوا میکردیم من تا صب گریه میکردم صبح چشمام پف کرده . بعضی موقع ها دعوا میکردیم موقعی همه خواب بودن من میرفتم جلو اینه گریه کردن خودمو نگاه میکردم ‌خل چل بودیما!!!

ولی لحظه های باحالی بود دیگه. 

الان که فک میکنم میبینم چقدر عوض شدم .و چقدر اون موقع بچه بودم!

خلاصه اینکه دلم هواتو کرده . 

بی معرفت یکم بنویس . البته اگه میبینی برا زندگیت بده ننویس دیگه من نمیخوام تو این اوضاع منم بشم اتیش معرکه !!! 

اگه حال داشتی بنویس امشب یه چیزی اخه دلم تنگ شده!

 


سلام 

این روزا حال نوشتن نداشتم و ندارم . 

حال روحیم کمی تا قسمتی قاطی پاطیه.

یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه تهران و قم بودم . فک میکردم بیام قم حالم خوب میشه البته بهتر شد ولی خوب نشد . خیلی وقت بود قم نیومده بودم دوسالی بود فک کنم . نمیدونم چرا هرچی دعا میکنم نتیجه خاصی نداره . 

این روزا بدترین روزهای اعتقادی زندگیم رو دارم . باورم به همه چیز خیلی خیلی کمرنگ شده . انگار دیگه باور ندارم خیلی چیزا رو . انگار حرفای بقیه بد جوری روم اثر گذاشته . احساس میکنم خراقانی شدم . و همه اعتقاداتم یسری خرافاتن که باورشون کردم هیچ وقت تو زندگیم فکر نمیکردم به این  نقطه برسم !!!

هیچ وقت فکرشو نمیکردم باید خیالت بکشم که رفتم فاطمیه مراسم!!!

هیچ وقت فک نمیکردم باید پنهانکی برم خودمو پچسبودم به ضریح حضرت معصومه و اشک بریزم و تو دلم فک کنم اینا ساخته ذهنم هستن!!!

روزای بدی رو پشت سر میزارم . از خدا میخوام نشونی برام بفرسته  تا باورم قوی بشه ولی انگار خدا هم قطع امید کرده .

وقتی فکرشو میکنم که چقدر دعا کردم چه مشهد چه قم که خدا راهی رو جلوم قرار بده ولی زندگیم ت نمیخوره . بیش تر اعتقاداتم ضعیف میشه . همیشه با خودم میگم خدا گفته دعا کنید استجابتتون کنم پ استجابت کجا بوده همیشه حرفای بقیه توذهنم میچرخه که تا کی میخوای خودتو گول بزنی با این حرفا!! من بارها مشهد پنجره فولاد دعا کردم خواستم ازشون ولی انگار نه انگار . یا من خیلی ادم بدیم که این صورت باید میگفتن فقط خوبا بیان سمت ما که منم تکلیفم رو بدونم یا اینکه بگن دعا نکنید نه اینکه همیشه اینجوری باشه که حتما مصلحت نیست!!

خلاصه میدونم الان تو دلت برام متاسف شدی با اعتقادات جدیدم!! ولی تو رو به مادرت دعام کن .

یه دلیل دیگه ای هم کم مینویسم اینکه نمیخوام باعث زندگیت باشم میدونم دردسرهای زندگیت زیادن ولی ان شالله روزای خوب برسن .

خیلی فکرم مشغوله بدجور !! دعام کن 

 


سلام 

راستی راستی باورم شده خیلی چیزا .

خخ الان که باید بگم سایتون سنگین شده اقا .

نه‌مینویسی نه میخونی نه هستی ‌

واقعی تو افق محو شدیا

این روزا حال همه قاطی پاطیه . مث حال من . 

دلم میخواد یجا تنها باشم تنها گریه کنم ‌‌‌. هیشکی دورم نباشه . 

یکم حالم نسبت به روزای قبل بهتر شده یکی دوهفته پیش در حد انکار خدا رفته بودم خخ حسابی خل وچل شدم ولی الان بهترم با خدا زدیم تو صلح واشتی . البته خدا همش اشتیه من خیلی اوضام خراب شده  نق نقو شدم بدجور  

بیخیال دیگه این روزام میگذره ! 

روزای خوبم میاد بلخره .

راستی من باز دارم عمه میشیم

البته هنوز اولاشه!

تو که زدی تو فاز ننوشتن و تو حال خودت چرخیدن . ولی دعام کن حسابی اوضام خرابه .خیلی محتاجم . امام زاده ام رفتی یادم کن . یه ذره بنویس دیگه . برا من ننویس همینجوری برا خودت بنویس . 


سلام 

الان که دارم می نویسم اشک هام داره می ریزه . 

تقصیر خودمه . رفتم یکم از پیاهای قبلمون‌ مونده بود رو میخوندم دلم گرفت . 

نمیدونم چطورمه ‌ واقعا نه میدونم چطورمه نه میدونم چی میخوام از زندگی . 

فقط میدونم حالم خیلی تعریفی نداره .

این روزا روزهای خوبیه برای خونواده ما . مخصوصا برا فاطمه . خیلی خیلی شوهر خوبی داره اونقدر براش خوشحالم که حد نداره ‌ فاطمه دختر پاک و خوبیه . حقش بود این زندگی خوب . حرف زدناش و پیام بازیاش یاد خاطره روزای تو رو برام زنده میکنه . همیشه ارزو داشتم فاطمه خوشبخت بشه . و الحمدالله هست .

و اتفاق دیگه ای که این روزا حال خونوادمون خوب کرده . قضیه عضو کوچیک خونواده اس که بلخره بعد۶ سال . داره میاد . 

و منم حالم الحمد الله خوبه  فقط گاهی بی هوا بغض میکنم . که اونم دیگه عادی شده برام  عادت کردم بهش !!!

روزای پر استرسی رو پشت سر میگذرونم هیچ راه فراری دیگه ندارم و باید خیلی خیلی جدی تر به ازدواج فک کنم . بعد استخدام شدنم خیلی وضعیت خواستگارا فرق کردن . ولی چه فایده . حتی فک کردن بهشون ازارم میده . خونوادم دیگه دارن اعصابشون از دستم بهم میریزه !! والا خودمم همینطور . 

خلاصه همینجور نوشتم که بدونی یادم مونده باید بنویسم . و بدونی بیادتم .

#یادگاری 

برای ادمی که طعم عشق رو با اون تجربه کردم#ولنتاین 


سلام 

انگار امتحان نهایی خداست این روزا!!! 

روزای سختی رو پشت سر میزاریم خیلی سخت . انگار ادم نباید تو دلش یکم خوشحال بشه . این روزا برعکس هفته ی قبل بدترین روزهای خونوادمونه . شاید از اول زندگیم هیچ وقت اینقدر طعم تلخی رو خونوادم‌نچشیده بودن . چند روز پیش پدر و مادرم و منو و فاطمه باهم گریه میکردیم !! خیلی سختمه پدر و مادرم غصه بخورن . اتفاق های عجیب و غریبی افتاده . که دوست ندارم درموردش بنویسم . ولی اینقدر حال روحیم بهم ریخته بود احساس میکردم باز اون افسردگی بعد رفتنت باز برگشته تمام حالات قبل رو داشتم . و اونقدر از نظر روحی خراب بودم که تا حد انکار خدا رفته بودم . ولی خدا بدجوری هست . اتفاقی ادمی به پستم خورد و خیلی خیلی حرف زد باهام حال روحیم خوبه و بهتره . و نمیدونم این روزا برای خونوادم تموم میشه ولی تصمیم گرفتم دیگه نق نزنم و گله و شکایتم نکنم از خدا . دیگه میخوام کنار بیام . هرچند اشک های مادرم و فاطمه و بابام اتیشم میزنه . ولی باید بگم خدا میخوام یبارم تو زندگیم شده بهت اعتماد کنم . امیدوارم ب زیر قولم نزنم . ولی خدایا کمکم کن باورت کنم . تقریباباید اعتراف کنم تا اینجای زندگیم هرچی خدا خدا کردم دروغ گفتم . و هر چی گفتم خدا بزرگه باور نداشتم خدا بزرگه . و باید بگم من نبودم برای خدا که خدا برای من باشه . 

واقعا دارم از ته دلم اعتراف میکنم . و چه اعتراف سختیه . دارم از ته دلم میخوام که خدا رو قبول داشته باشم حتی با تمام بدبختیا . هر چند مدام شیطون های درونم میگن خدا نیست خدانیست .ولی میخوام باورت کنم حتی اگر من بدبخت ترین ادم این دنیا باشم .

خخ حرفام شاید خیلی برات چرت وپرت باشن ولی حاصل جنگ های درون من هستن .تو که رفتنی و نیستی و نمینویسی اصراری به بودنت ندارم چون بودن ادم ها زوری فایده ای نداره ‌ خیلی دارم با خودم کلنجار میرم وبلاگم باشه یا نباشه فعلا که مینویسم تا ببینم کی میزنه به سرم و دیونه میشم . ولی امیدوارم این روزا خوب باشی و روزای اخر سال خوبی داشته باشی و سال جدیدت با ذوق و شوق برات باشه .

امام زاده کنار خونت رفتی  برای خونوادم دعا کن . خیلی خیلی دعا کن . 


سلام 

دلم تنگ شده برات میخوام بنویسم . هرچند بازم مییگم حس خوبی نیس دیگه فک میکنم تو زندگیتم!!! اگه تنها بودی خیلی برام اهمیتی نداشت راحت تر بودم ولی اینجوری ته دلم ناراحته! 

بگذریم .

امروز رفتیم رای دادیم دوباره بین خاندان‌ چپ و راست . امیدوارم انارکی رای نیاره که میاره

و کار دوم اینکه سمنو پختیم !!!

کار سوم اینکه اخر فرودین کنکور دارم

خیلی خیالبافی برای کنکور و بعد کنکور دارم نمیدوم چی بشه دیگه! اگه خوب قبول بشم که میام تهران اگه بد قبول بشم که نمیرم .

بدجور تو کلمه دفتر بزنم شرایطش جوره . ولی یه خورده استرس اوره ! کاش یه مرد محکم کنارم بود . 

و دیگه خبر جدیدی نیس مگر مشکلات دست وپا گیر و پر غصه همیشگی .

راستی یه خبر دیگه ام اینکه غلامرضا بود پسرخالم یادته؟ اونم از زنش جدا شد! خلاصه اینکه امار طلاق نجومی شده ! خدا کمکمون کنه! 

سید خیلی خیلی دلم برات تنگ شده ! یه خورده تند تند بنویس دل تنگیم‌ کم بشه!  

کلاس نزار حاج اقا ! 

برام دعا کن خیلی خیلی خیلی زیاد ! ❤


امشب مینویسم 

نوشتن طبق معمول همیشه باعث ارامشم میشه . من کانال و گروه . جای دیگه ای رو ندارم برای نوشتن . و فقط فقط اینجامی نویسم . ذاتا اعصاب مصاب تو گروه فعال بودن و چت کردن با دوستاممم ندارم . ایستاگرامم هیش خبری نیس . 

دیگه میشه پناهگاهم اینجا . 

نمیدونم اگه اینجا رو هم ببندم دیگه کجا برم . 

روز اولی پیام دادی انچنان ذوق کردم کلا کتابمو بستم و گوشیمو نگاه میکردم بس خوشحال شده بودم . نمیدونم چرا واقعا . 

همیشه قبل که تو وبلاگت کم مینوشتی به خودم امیدواری میدادیم که نه مینویسه فقط الان که کم مینویسه شاید میخواد تو وابسته نشی . وازاین حرفا .

وقتی پیام دادی خوشحال شدم که دلش تنگ شده مثل من . و یکی دوروز گذشت هر روز هر روز حالم بدتر میشد . هعی دنبال یه راهی بودم بتونم یکم کنارت راحت باشم بتونم یه خورده حرف بزنم یه خورده از اتفاقا حرف بزنم . ولی هر دفعه نمیشد . نمیشد دیگه . کنارت حس امینت نداشتم . نمیدونم ولی درست فک کردم یا فک نکردم . ولی الویت زندگیت من نبودم . نه اینکه الویت اول که هیچی الویت اخرم نبودم . همه چیز طبق روال و نظرت پیش میرفت هر کاری تو دوس داری هر وقت تو وقت داشتی هر وقت تو حوصله داشتی هر وقت تو میخواستی حرف بزنی . اصلن منی توش نبود . اگه من میخواستم پیام بدم قاطیش همه کار میکردی . حرف میزدی پیام میدادی و اشپزی میکردی تلویزیون میدی با دوستت حرف میزدی . تصویری حرف میزدی . مگر موقع هایی که خودت میخواستی باشی که بودی . هر دفعه امدم که باشم دیدم نه اصلا زهرا کجا بود زهرا کی بود !! 

نمیدونم دیگه شایدم اشتباه میکنم . 

ولی تیر دوسال پیش که رفتی تقریبا میشه بگی نابود شدم اون روز به خودم قول دادم محکم باشم . به خودم قول دادم تلاش کنم به خودم قول دادم کسی نتونه دیگه نابودم کنه . یادمه خودمو چقدر سرگرم میکردم که فک نکنم . ولی اخر شب دیگه هیش کاری ازم بر نمیومد . ساعت ها خواب نمیرفتم و فک میکردم . بعضی شبا تا صبح گریه میکردم . ولی اون روزا گذشت دیگه . قلب من اون روزا شکست بدم شکست . اون قلبه هیش وقت خوب نشد . حتی توی خوشحال ترین روزا هم خوب نشد واقعا حرفام شعار نیس . شاید متوجه حرفام نشی باز بزنی به خنده و شوخی . ولی اون دله دیگه خوب نشد . حالا با هر ناراحتی باز انگار تمام خاطرات قبل بروزرسانی میشه .و این کار به عمد نیس . 

نمیدونم با این همه سال که گذشته هنوز فرق داری برام . واقعی نمیدونم چرا جلوت کوتاه میام نمیدونم بهت چرا چشم میگم . نمیدونم وقتی میگی حرف بزنیم بدترین شرایط جم جور میکنم حرف بزنم باهات . یه اخلاقایی داری خیلی برام خوشایندن . خیلی خوشم میاد ازشون . ولی اخلاقای بدتم زیاده دیگه!! نمیدونم ولی خیلی لجباز شدی . انگار همه چرت وپرت میگن فقط تو درست میگی . 

ولی با این همه حال این چند روز سعی کردم راهی پیدا کنم برای کنار هم موندمون ولی نشد . حالا شاید به قول تو من قیافه گرفتم و معلم شدم و کلاس اِفه برات میگذاشتم و شایدم من هیش وقت الویت توونبودم که حس مهم بودن رو به بهم بدی و من یکم کنارت اعتماد بنفس بگیرم . 

یه اعترافی بکنم . من هیش وقت نتونم کنارت اعتماد بنفس داشته باشم .‌‌‌‌‌ احتمالا ضعف منه دیگه . همیشه الان یا قبل سعی کردم کنارت جلب توجه کنم ولی همیشه با خنده و شوخی تو روبه رو بودم‌. شاید خودم زیادی حساس شدم . 

روز اول بهت گفتم هیچ حرفی در مورد بقیه باهام‌نزن و فقط فقط در مورد خودمون بپرس تو فک کردی دارم برات کلاس میزارم‌ ولی من مغزم داره میترکه بس که به مشکلات فک کردم دیگه نمبخواستم‌کنار تو هم باز حرف بدبختیای این روزام بشه . هر چند یکم‌ صبر میکردی اینقدر از اون روز صد بار نمیگفتی من خودم برات تعریف میکردم ولی اونقدر بی اعصاب جبهه میگیری به همه چیز که ادم ترجیح میده فقط سکوت کنه . و بگه نه بابا برا چی ناراحت بشم . 

ببخشید اینقدر نوشتم . و ببخشید نتوستم بیش تر بمونم  و درک کنم !! 

 


روزهای سردرگمی .

چقه حال و احوالاتم قاطی و پاطی این روزا .

نه میدونم چی میخوام نه میدونم چی خوشحالم میکنه نه میدونم چی ناراحتم میکنه . نه میدونم کار درست چیه نه میدونم کار غلط شده

یه عالمه حرف تو گلوم گیر کرده که نمیتونم به کسی بگم نمیتونم ته ته دلم ارووم باشه .

نمیدونم چرا نمیتونم باهات حرف بزنم . ترجیج میدم لحظه های باهم خوش باشیم و حرف ناراحت کننده نزنم . ولی اگه حرفیم بزنم خیلی کش دار میشه و حوصله اشو ندارم ‌. این روزا فرق کردیم . خیلی فرق کرده ایم . نمیدونم این روزا رو چجوری باید اینده برا خودم توجیح کنم . 

هنوزم برام مبهم و عجیب غریبی هنوزم احساس میکنم نمیفهمتت هنوزم فک میکنم مخفی کاری میکنی . اینا حس هامه که نمیتونم جلوت بگم چون میدونم باز ناراحت میشی . نمیدونم الان بودنمون باهم دیگه ینی چی . نمی دونم الان خانمت کجای زندگیته . نمیدونم خندیدنم باهات خوبه یا بده. نمیدونم حس واقعیت نسبت به من چیه !!!! نمیدونم دوباره میشونم روزی ازت که تو اگه دختر خوبی بودی با مرد زن دار نمیچرخیدی . گذشته و حرفاش هنوزم ازارم میده . هنوزم خسته ام . 

هزار بار امدم بهت بگم تو که ایقه حساسی یه مرد دیگه بامن حرف زده . تو این دوسال کجا بودی . دوسال تنهایی و بی رمقی من کجا بودی !! باز هزار بار خوردم حرفمو که بیخیال نزن . ترس من از ادمیه که وقتی عصبانی میشه تمام حرفای راست ته دلش مونده رو تند تند میگه و اون موقع دیگه نمیتونه بگه نه تو خوبی و مهربونی . کاش تکلیفم با زندگیم معلوم بود کاش تکلیفم با دلم معلوم بود . کاش خیلی اتفاق ها پیش میومد کاش حالت یکم خوب بود . کاش یکم حال منو به عنوان دختر میفمیدی . کاش یکم درکم میکردی . کاش خودت ارووم بودی و ارومم میکردی . کاش باهام راحت بودی !!! 

 


سلام 

ماه رجب .

بچه که بودم درک خاصی از ماه ها نداشتم فقط محرم و رمضون رو میشناختم .

دوران راهنمایی نسبت به همون رمضون و محرمم حس خاصی نداشتم .همیشه فک میکردم چرا اینا گریه میکنن . 

اول و دوم دبیرستان حال و احوالاتم عوض شده بود لحظه شماری میکردم براشون دلم میخواست تند تر به محرم و رمضون برسیم . اون موقع ها دوستام یه کتاب کوچیک بهم دادن اسمش بود اَین رجیبیون . درباره ویژگی های ماه رجب بود . چقدر به خودم میگفتم فلان روز روزه بگیرم یا این دعا رو بخوبم .یا شبا زودتر پاشم .کلی برنامه ریزی میکردم یه دفتر داشتم توش مینوشتم احوالاتم رو . میگفتم ادم باید خودشو تو این دوتا ماه اماده کنه تا خوب به ماه رمضون برسه . 

دلم برای اون روزا تنگ شده . دلم برای خوب بودن خودمم هم تنگ شده . دلم برای ارامش تنگ شده . دلم برای خدا تنگ شده. دلم برای اربعین تنگ شده اخ دلم برای یه خیال راحت راحت تنگ شده .  کاش یکم همه چیز عوض میشد.

نمیدونم سالهای بعد چی درمورد این روزا بنویسم !!! نمیدونم سالها بعد روزام خوش تر از الانه یا بدتر از الان !!! 

خلاصه اینکه خدا خیلی نیازت دارم خیلی


فقط خدا میدونه این روزا چه فشار روحی رو تحمل میکنم . 

کاش این روزای بد تموم بشه

حالم داره از خودم بهم میخوره  

کاش یه روز دنیا جابه جا میشد و ادم ها جای هم دیکه قرار میگرفتن 

اون روز احتمالا روز حسرت خوردن بود . که به چه کارای کوچیکی چقدر ادم ها رو رنجوندیم از خودمون !!!


امروز . 

۸ رجب ۱۳۹۸

روزای اخر سال داره کم کم می گذره . داره سال نو میشه ‌

یه غم عجیبی تو دلمه . نمیدونم چطورمه . گیج و سر درگم .دلهره دارم ترس دارم .

دوست دارم میرفتم روضه .کاش محرم بود . کاش تنها بودم کاش ادم ها و نگاه هاشون نبود . کاش یه کوشه برای خودم داشتم که هیشکی منو نمیشناخت . 

نمیدونم حرفام رو بنویسم یا ننویسم . ولی نمیدونم چرا امروز باهات حرف زدم اینقدر حالم بد شد . نمیدونم چرا ینی واقعا نمیدونم حس بدی دارم . 

حس بد شاید به خاطر فکرایی که اذیتم میکنه . 

همیشه فرق بوده بین مرد و زن . چیزایی که منو ناراحت میکنه تو رو ناراحت نمیکنه حتی برات خنده داره و شاید برعکس . کاش یه وقتی میشد من میتونسم حرف بزنم از ته ته دلم 

کاش وسط خندهام میفمیدی الان هر لحظه امکان گریه کردنم هست . کاش میفهمی وقتی می گی خب دیگه چه خبر . پر از خبرم ولی سکوت میکنم .

کاش تو دلت در مورد فکر خوب میکردی . 

کاش من بمیرم و دیگه هیشوقت ازت نشنوم از ته دلت بگی اره تو که ظاهرت اینه باطنت خرابه . چقدر غصه میخورم . چقدر درد داره برام .

چقدر درد داره برام نمیفهمی منو . چقدر درد داره برام خیلی چیزا .

چرا حرفای اون موقع ها از کلم حذف نمیشن !!!

این روزا فکر میکنم تو که اینقدر دوستم داشتی اخرش این همه حرف بهم زدی . اذیتم اون روزی میگفتی برم عکسایی ازت دارم بدم در مغازه داداشت بفهمه خواهرش چه دختریه ! 

چقدر اون روزا برام دردناکه!! من زهرا بودم 

ولی چی بگم . الان میدونم اون روزا گذشته و میدونم هعی هعی نباید فکر کنم بهشون ولی ترسم برا الانه . 

الان که فرداش نشه مثل اون روزا . الانی که بگی یادت رفت چقد با من تصویری حرف زدی یادته فلان چیز شد فلان کار شد تو خودت مشکل داری . تو اصلا خودت خرابی تو اصلا من میترسم از ادمی که عاشقانه دوسش دارم . من از عصبانی شدنت میترسم . برای همین تمام لحظه تو فکرم . نمیدونم حرفایی میخوام بزنم . اشکام پشت خندهام قایم میکنم . نمیدونم چه اینده ای در انتظارمه . 

حتی توی اون لحظه بیش ترین حد ناراحتی رو داشتم هیش نخواستم حرف بدی بزنم که هم بخاطر سید بودنت هم به حرمت اون همه دوست داشتن و عشق . 

حرفای الانم بدترین موقع زدنشونه خودم میدونم ولی دارن خفم میکنن  . 

 


شب ۱۳ رجب 

نمیدونم چه حال و احوالاتی دارم . 

شاید این اخرین نوشته ام باشه .

لحظه لحظه به خودم میگم محکم باش . هر بار با جداشدن و رفتن انگار تکه ای از وجودم ازم جدا میشه . و اونقدر سخته برام جدایی که حد و حسابی نداره . 

همیشه نا ارومی و بی تابی روزهای اول جدایی ادم رو خسته و کلافه میکنه . ولی به مرور هر روز روز بیش تر میفهی که باید کنار بیایی با تنهایی . و اخر خودت هستی که باید بجنگی برای زندگیت . و در حسرت ارزوها نفس بکشی ‌.

امروز زنگ زدم میدونستم تهش به این ماجرا ختم میشه نمیدونم دیگه خوبه یا بده . اون موقعی که حرف میزدیم ارزو میکردم بگی نه نمیتونم بدون تو . خخ ولی نمیخوایم که خودمون گول بزنیم تو میتونی بدون من . هر لحظه سکوت میکردم که بگی بمون زهرا . ولی نمی گفتی . هر لحظه خودم خواستم بگم نمیتونم ازت جدا بشم لعنتی یه چیزی بگو ولی غرورم نمیزاشت . صد بار امدم بگم دل تنگیت اذیتم میکنه و نگفتم . یه وقتایی ادم باید بجنگه . ولی ما جنگنده نبودیم برای هم ‌. 

تموم روزها از روز اول اشنایی تا همین الان به بدون هیچ شکی ، هیچ روزی نبوده یادت نکنم و دیگه ام همینجوره من نمیتونم فراموش کنم . ولی دلم مبسوزه به حال خودم .

با جرات میگم من عاشق تر بودم . 

ولی حق باتویه زندگی پیچیده تر از این حرفاس ‌. 

بدجوری دلم گرفته . و باز هم شروع قصه جدید .

#فصل_سوم 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها